کاروان پرستوهای عاشق ولایت الله
دوشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۳، ۰۲:۱۰ ب.ظ
سینهخیز، در مرقد معشوق میرفتید و من فهمیدم که قلب خود را به مسیر عبور یار آغشته میکنید، تا زمین، صدای درد را از دلهایتان به گوشش برساند.
عیبی ندارد اگر خیلی شبیه عکسِ خودت نماندهای؛ وقتی روح، بزرگتر میشود، از همه طرف بیرون میزند؛ حتی از میلههای موازیِ اسارت.
روزی که آمدی، یکی یکی در چشمها مرور شدی و سرانجام، یکی تو را برگزید؛ پیرمردی که میگفت پدرت بوده است، اما حالا دیگر به آستین بالا زدن برای تو فکر نمیکند؛ چرا که تلاطم آستینِ آزادت در باد، فقط نیمی از تو را در آغوشش سپرده بود و نیمِ دیگر از بهشت تو را تماشا میکرد.
برای برداشتنِ کولهبار از دوشِ او، همان یک دست کافی بود. دوباره این جمله در تاریخ تکرار شد: قدم بزن حسینم تا قد و بالایت را تماشا کنم!
- ۹۳/۰۵/۲۷